۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

پست اول به از جنگ آخر!


سلام!
ما از بچگی می دانستیم که تا ما رویمان را بر می گردانیم یا خوابمان می برد یا از اتاق می رویم بیرون این عروسک های مادر به خطا جان می گیرند و به سخن و حرکت  و  کس کلک  بازی در می آیند  و آتش ها می سوزانند و به ریش در نیامده و در بعضی موارد هر گز در نیاینده ی ما هر هر کنان می خندند و کلی از این بابت خوش خوشانشان است و در ما ته ته خود نمی گنجند !!

بارها پیش آمده بودکه اتاق مثل دسته ی گل ما را که از تمیزی و نظم و ترتیب چون مشک عنبر و رشک پری بود  مول مولکانه(مول همان مارمولک خودمان و کنایه از آدم  آب زیر کاه است) چنان به گه کشیدند که مسلمان نشنود ، کافر نبیند!

مادر ما هم گناه نداشت البته،از عوالم این حرام لقمه ها خبر نداشت،این کثیفی ها را  به حساب بی مبالاتی و  بازی کردن سر و کون ما با هم می گذاشت  و حال های بعضا اساسی از ما گرفت !
این بود که ما (خانوم و آقای حکایتی) در کمین نشسته مترصد فرصتی بودیم تا این اشرار و اراذل را به دام انداخته و مشتشان را باز کنیم!بعد مدت ها سعی و تلاش امنیتی و اطلاعاتی فراوان موفق شدیم  خرس عروسکیمان معروف به آقا پلنگ را که شبانگاهان توی یخچال تا کمر در ظرف مربا فرو رفته بود ،دستگیر کنیم .سپس با روش هایی که شرح آن در این مقال نمی گنجد اعترافات فراوانی از شرارت ها و پدر سوختگی های عروسک ها از نامبرده اتخاذ شد.

فورا یک محکمه ی عدل الهی تشکیل دادیم و پس از اقامه ی دعوی و شنیدن دفاعیات و جر و بحث های فراوان ،حکم نهایی این شد که؛

"دیوث ها !شما که بین خودتان این همه شامورتی بازی ها دارید و مدام به ژانگولر و اکشن اشتغال دارید،بیایید همین کارها را جلوی دوربین ما انجام بدهید تا هم هنر شما بر جهانیان پوشیده نماند  و هم  اینکه دور هم باشیم و یک حالی بدهد!"
عروسک ها بین خودشان یک حرف هایی زدند و در نهایت "آقا بهرام چوبینه" را به علت فصاحت کلام و انعطاف بدنی مناسب
به نمایندگی معرفی کردند.

این شما و این آقا بهرام چوبینه و دوستان!
  متهم ،آقا بهرام در صحن دادگاه عدالت گستر آقا و خانوم حکایتی در میان نیروهای نظامی و انتظامی


                                        

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر